ذهن بی مبالات برخی از مدیران
چگونه مدیران باهوش و با سواد و حتا باتجربه ممکن است در دام ذهن بی مبالات یا بی پروا بیافتند
آموزه هایی از کتاب ذهن بی مبالات ( Reckless Mind , Mark Lila)
حسین نوریان، مشاور مدیریت استراتژیک
کتاب ذهن بی مبالات ( Reckless Mind: Intellectuals in Politics ) نوشتهی مارک لیلا (Mark Lilla) به بررسی جذاب و تأملبرانگیز دربارهی رابطهی چند روشنفکر و اندیشمند با سیاست و قدرت در قرن بیستم می پردازد. نویسنده در این اثر زاویه نگاهش را بر این موضوع متمرکز می کند که چرا برخی از ذهنهای بزرگ فلسفی و فکری در زمان خودشان به دام ایدههای افراطی و حتا خطرناک افتاده اند
این کتاب چند فیلسوف و متفکر برجسته مانند مارتین هایدگر، کارل اشمیت، والتر بنیامین و الکساندر کوژو را مورد بررسی قرار میدهد و زندگی و اندیشههاشیان را زیر ذرهبین میبرد. او نشان میدهد که این آدمها، با وجود هوش سرشار و توانایی تحلیل عمیقشان، چگونه به خاطر شیفتگی به ایدههای انتزاعی یا وسوسهی تأثیرگذاری مستقیم بر تاریخ از واقعیتهای انسانی و اخلاقی فاصله گرفته اند.
نکتهی کلیدی که لیلا میخواد بگوید این است که روشنفکران گاهی در تلهی “بیپروایی یا بی مبالاتی فکری” میافتند؛ یعنی غرق شدن در ایدهها بدون توجه به عواقب و لوازم عملیشان.
این بیپروایی باعث میشود که به جای نقد قدرت یا دفاع از مردم و اخلاقیات و معنویات، خودشان ابزار دست قدرت های سلطه گر بشوند یا ایدئولوژیهایی را ترویج کنند که در عمل به فاجعه منجر میشود. نویسنده این رفتار را به نوعی از”عشق به ایده” ربط میدهد که از زندگی واقعی و پیچیدگیهاش جدا شده است.
کتاب فقط نقدی تاریخی نیست بلکه هشداری هم هست به همه اندیشمندان تا در این ورطه سقوط نکنند و من در این مقاله در پی آن هستم که این موضوع را به برخی از مدیران سازمان ها و بنگاه های اقتصادی یا کارافرینان هم تعمیم دهم زیرا در تجربه سالیان همکاری با طیف وسیعی از کارافرینان و مدیران دریافته ام که آنها هم می توانند به راحتی در تله خود بزرگ بینی بیافتند.
نویسنده شرح می دهد که این الگو مختص به آن زمان خاص نیست و هر روشنفکری در هر دورهای از زمان ممکن است با غرور فکری یا شیفتگی به نظریهپردازی از مسئولیت اخلاقی غافل بشود و خود و جامعه را دچار بحران کند درست مانند مدیرانی که ممکن است با ایده های خاص، نوآورانه و به ظاهر جذاب و مفید، سازمان یا زیست بوم و بازاری که در آن فعال هستند و ای بسا محیط اقتصادی را دستخوش بحران کنند.
برای جلوگیری از ایجاد چنین بحران ها و هدر رفت منابع ملی ما باید دربیابیم که چطور ذهنهای بزرگ میتوانند خطاهای بزرگتری را مرتکب بشوند و چرا باید همیشه فاصلهای انتقادی با ایدهها و قدرت حاصل از آن را نگاه داریم چه این قدرت در اثر نبوغ و هوش روشنفکری به وجود بیاید چه ناشی از درایت مدیریتی و هوش کارافرینی ما باشد
مارتین هایدگر (Martin Heidegger)
فیلسوف آلمانی معروف که به خاطر کتاب هستی و زمان و نقشش در اگزیستانسیالیسم شهرت زیادی یافت او اندیشمند بزرگی بود و ایدههای جالب توجهی داشت بسیار به معنا توجه می کرد و ذهنیت مبتنی بر محاسبه گری و منفعت طلبی که بر تفکر غربی مدرن استیلا یافته بود را به درستی به چالش می کشید اما ناباورانه به نازیها پیوست و حتا مدتی رئیس دانشگاه فرایبورگ شد و از ایدئولوژی آنها حمایت کرد. نویسنده استدلال میکند که این انتخاب فقط یک اشتباه سیاسی نبود، بلکه ریشه در فلسفهی او داشت. ایدههای هایدگر دربارهی “هستی” و رد مدرنیته اگرچه بسیار قابل تامل و از جهاتی دقیق و درست بود اما باعث شد که به فاشیسم بهعنوان نیرویی اصیل و رهاییبخش نگاه کند بدون آنکه به عواقبش بیاندیشد شاید این نمونهی بارزی از “بیپروایی فکری” باشد جایی که شیفتگی به مفاهیم انتزاعی، قضاوت اخلاقی را مسدود می کند.
کارل اشمیت (Carl Schmitt)
حقوقدان و نظریهپرداز سیاسی آلمانی معروف که به خاطر مفهوم “حاکمیت” و “دوست-دشمن” در سیاست مشهور شد او هم مانند هایدگر با نازیها همکاری کرد و نظریههایش را در خدمت توجیه اقتدارگرایی هیتلر گذاشت. اشمیت به قدرت مطلق و تصمیمگیری قاطع اعتقاد داشت و این دیدگاهش باعث شد که رژیم فاشیستی را فرصتی مناسب برای تحقق این پارادایم بیابد و ایدههاش را با ان عملی کند نقد نویسنده این است که اشمیت بیش از حد در تئوریهای خودش غرق شد و از واقعیتهای خشونتبار و سرکوبگر نازیسم چشمپوشی کرد.
والتر بنیامین (Walter Benjamin)
منتقد فرهنگی و فیلسوف آلمانی-یهودی، معروف به خاطر نوشتههاش دربارهی تاریخ، هنر و مدرنیته به جرگه متفکران پیوست. او برخلاف هایدگر و اشمیت، بنیامین به نازیها نپیوست، بلکه یک متفکر چپگرا بود که از فاشیسم فرار کرد و آخر در سال ۱۹۴۰ خودکشی کرد. نویسنده اینجا بر روی جنبه ای دیگر تمرکز میکند: شیفتگی بنیامین به ایدههای رستگاریگونه اش او را در دام خیالپردازیهای بیهوده انداخت و به جای تحلیل واقعگرایانه ایشان را به دنبال تحول عظیم و تاریخی ای برد که عملا ممکن نبود، ایده هایش پایی بر روی زمین نداشت و باعث شد که او به پیچیدگیهای عمل سیاسی بیتوجه بماند و بیشتر در دنیای انتزاعی ذهنش زندگی کند. طبیعتا این ایده ها در مسیر تحقق قرار نمی گرفتند و اینگونه بود که به رغم جذابیتشان او را در چنبره نهلیسم فرو بردند.
الکساندر کوژو (Alexandre Kojève)
فیلسوف فرانسوی-روسی، معروف به خاطر تفسیرش از هگل و ایدهی “پایان تاریخ” مورد توجه قرار گرفت. او هم یک متفکر عمیق بود و بعداً در سیاست عملی (مثل کار در دولت فرانسه) هم وارد شد. او به ایدهی یک نظم جهانی یکپارچه اعتقاد و این دیدگاهش ریشه در خوانش فلسفیش از تاریخ داشت. اما باور زیاد او به “پایان” قطعی برای تاریخ او را به سمت نوعی سادهانگاری سیاسی برد که در عمل میتوانست خطرناک باشد. به عبارت دیگر شیفتگی اش به ساختارهای بزرگ فکری، او را از واقعیتهای روزمره دور کرد.
اما دلیل ایجاد این بی پروایی یا بی مبالاتی ذهنی در روشنفکران چیست؟
شیفتگی به ایدههای انتزاعی
روشنفکران اغلب عاشق مفاهیم بزرگ و نظریههای ناب هستند این عشق به ایدهها مانند نوعی “افسون” عمل میکند که باعث میشود آنها از دنیای واقعی و پیچیدگیهاش دور بشوند این اشکال می تواند درباره برخی از مدیران و کارافرینان نیز صادق باشد، کسانی که به دنبال تحقق ایده های بزرگ در تولید محصولات خاص می روند ایده هایی که عملی نیست و ممکن است منابع مالی زیادی را به هدر بدهند.
نویسنده کتاب اشاره میکند که خیلی از روشنفکران خودشان را قیم یا راهنمای جامعه میدانند. این حس که “من حقیقت را میفهمم و باید دنیا را تغییر بدم”، در حالی که حتما تمامی حقیقت راستین در نزد آنها نیست میتواند ایشان را به سمت تصمیمهای بیپروا ببرد. برخی از مدیران نیز اینگونه می پندارند آنها فکر می کنند که از خردی بیش از بدنه مدیران میانی یا کارکنانشان برخوردارند و از آنجا که در گذشته به دلایل متعدد مانند اقبال خوب یا سخت کوشی یا بهره گیری از فرصت هایی که در زمانی وجود داشته و دیگر نیست، توانسته اند موفق عمل کنند، می پندارند که همیشه اینچنین خواهد بود و دچار لغزش یا خطای ادراکی
جذابیت قدرت و نفوذ
برخی از روشنفکران وسوسه میشوند تا از جایگاه فکریشان برای تأثیر مستقیم بر سیاست و قدرت استفاده کنند. این وسوسه آنها را به سمت اتحاد با نیروهای افراطی یا اقتدارگرا میکشاند. آنها می خواهد از طریق نزدیکی به قدرت ایده هایشان را عملی کنند اما آنچه اتفاق می افتد عملا واژگونه است، قدرت ایده هایشان را فرو می کاهد.
مثلاً کوژو با ایدهی “پایان تاریخ” به نظم سیاسی بزرگی فکر میکرد و برای این به قدرت نزدیک شد تا بتواند این نظم را محقق سازد. این عارضه در مدیران و کارافرینان نیز وجود دارد برخی از آنها برای تحقق ایده های اقتصادی و تجاری شان به کانون های قدرت سیاسی نزدیک می شوند که همپیوندی اینها می تواند مخرب و ایجاد کننده فساد در هر دو سمت باشد و شفافیت فعالیت های اقتصادی را مخدوش کند.
انزوای ذهنی و دوری از واقعیت روزمره
روشنفکران، به خاطر غرق شدن در دنیای کتابها و بحثهای فلسفی، گاهی ارتباط خود را با زندگی واقعی و آدمای معمولی کم میکنند. این انزوا باعث میشود که آنها عواقب انسانی ایدههاشون رو نبینند و بدون برخورداری از تفکر سیستمی به لوازم و عارضه های جانبی که ممکن است آن ایده به همراه داشته باشد نیاندیشند. والتر بنیامین در خیالپردازیهای ماورایی اش گم شده بود و به جای راهحل های عملی به دنبال رستگاری تاریخی بود چیزی که شانه های نازک ایده اش، یارای کشیدن بارش را نداشت. این فاصله گیری از واقعیات بر روی زمین ممکن است ذهن اندیشمندان را بیپروا میکند زیرا چنین ایده هایی دیگر لنگری بر واقعیت ندارد. این عارضه درباره مدیران نیز می تواند فراگیر باشد، آنهایی که تحلیل درستی از فرصت ها و تهدیدهای محیطی ندارند و می پندارند که می توانند سازمان را خارج از بافتی که درون آن قرار گرفته مدیریت کنند در حالی که در عرصه اقتصادی و حوزه کسب و کار برهم کنش میان بافت و ویژگی های درون سازمان بسیار زیاد است و اصولا تاثیرگذاری ریسک های محیطی داخلی بر عملکرد سازمان به مراتب بیش از تمهیدات مدیریتی است و رهبرانی که این را ندانند در گرداب باورهای خودساخته فرو خواهند رفت
نبود پوست در بازی و پرداخت نشدن تاوان
آنچه که ذهن انسان را از بی پروایی دور می دارد ترس از پیامدهای آن است اگر بدانیم که در اثر نتایج تصمیماتمان روزی گریبانمان را می گیرند، به تبعات آن بیشتر توجه می کنیم، کارافرینان و مدیران این را خوب فهمیده اند، ورشکستگی، ضرر و زیان و چالش های حقوقی پشت در تصمیمات روزمره آنها ایستاده است بنابراین معمولا با درایت بیشتری نسبت به روشنفکرانی که هزینه های ایده هایشان را نمی پردازند به خرج خواهند داد اما در سازمان ها نیز برخی به خوبی یادگرفته اند که چگونه می توان نتایج مخرب تبعات تصمیمات را بر گردن مدیر بعدی یا مفوهم انتزاعی “سیستم” انداخت، اینجاست که برای مدیران هم مکانیزم پوست در بازی سودمند نمی افتد و آنها هم دچار خطاهای بی مبالاتی فکری می شود
استفاده از مطالب فوق تنها با ذکر منبع مجاز است.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر یا مشاوره مدیریت استراتژیک با رویکرد تحول دیجیتال با ما تماس حاصل فرمایید